خودتی و خودت | تمرین نوشتن : دیالوگ نویسی

در بیابان نشسته بود و عمیقاً می‌اندیشید:

-اگه امروز ده قدم بردارم می‌رسم به اون سایه‌بون سمت راست، یه استراحتی می‌کنم. حالا ده قدم نه؟ یازده قدم، نه؟ فوقش دوازده قدم. می‌رسم دیگه. اینکه کاری نداره.

صدایی گفت:

– آفرین! اصن من میگم شایدم نه قدم. تو قدت بلنده میتونی قدمای بلندی برداری.

– راست میگیا! مرسی که گفتی.

-خودتو دست کم نگیر جانم!

-مرسی، خیلی بهم روحیه دادی. آره حالا میگیم نه قدم که زیادم دور از واقعیت نباشه. اگرم کمتر شد که چه بهتر، اصن در اون صورت جشن می‌گیریم. جشن موفقیت کوتاه مدت چطوره؟

-عالیه! جشن گرفتن بیشتر بهت روحیه میده. حتما انجامش بده.

– پس پاشم شروع کنم.

– شروع کنی؟ هنوز بقیه شو نگفتی. بعد از 10 قدم چی؟

-بعدشو هونجا زیر اون سایه‌بون میشینم برنامه‌ریزی می‌کنم.

– نه اینطوری که نمیشه. از کجا معلوم اونجا که رسیدی پشیمون نشی؟ اون وقت مجبوری برگردی سر خونه‌ی اول. بهتره یه برنامه‌ی دقیق‌تر بریزی.

– بیراهم نمیگیا. نباید بی‌گدار به آب زد.

-بله البته اینجا که آب نیست بیابونه. ولی خب درست میگی.

-مثل گفتم دیگه، توهم چقد گیر میدیا.

– ببخشید. بگو بگو. بعدش چی؟

– بعد از 10 قدم، می‌تونم ببینم سایه‌بون بعدی کجاست. تازه همونجا هم حتما یه امکانات بیشتری از اینجا وجود داره دیگه.

مثلا ضد آفتابی، چتری چیزی که به دردم بخوره. شایدم اصلا از اونجا چشمه‌ی آبی معلوم باشه یا حتا آبادی، اگه یه آبادی معلوم باشه که دیگه محشره. میدونی چقدر امکانات میشه ازش گرفت؟ میشه سر فرصت و با خیال راحت یه برنامه‌ی پر و پیمون ریخت.

– شایدم هیچی پیدا نباشه. نه چشمه‌ی آب نه آبادی.

– باز آیه ی یاس خوندی؟

– نه دارم احتمالاتو بررسی می‌کنم دیگه. قبول کن در خوشبینانه‌ترین حالت، هاف هافه.

-هاف هاف دیگه چیه؟

-همون فیفتی فیفتی.

-خیله خب. حالا نمیخواد انقد سلیس و روان بگی. فهمیدم. مگه چه عیبی داره؟ بذار یه بار مام از خوشبینانه‌ترین حالت ممکن استفاده کنیم.

-خب بکن من که چیزی نگفتم، من میگم واقع‌بینی بهتر از خوش‌بینیه.

-ولی ما داریم از احتمالات حرف می‌زنیم، هنوز واقعیتی رو ندیدیم که. بذار بریم تا ببینیم.

-باشه. من که حرفی ندارم.

-حرف بسه. پا میشم میرم ببینم چی در انتظارمه.

-بسم الله. برو منم پشتتم. بشمار قدماتو. تو میتونی.

– یا علی. قدم یک. قدم دو. می‌شمارم که قشنگ دقیق قدم بردارم . طبق برنامه. قدم سه . قدم چهار . تا اینجا که خوب پیش رفتم. قدم پنج. قدم شیش. می‌بینی؟ به سایه‌بون خیلی نزدیک شدم. قدم هفت . قدم هشت …

-خب که چی؟

-چی؟

– میگم این همه قدم بلند برداشتی هنوز نرسیدی، به نفس نفسم افتادی، اگه نرسی چی؟ اگه برسی ببینی اشتباه رفتی چی؟

– هیچی. اتفاقی نمیفته که. همش ده قدم برداشتم.

– نه ده قدم بیشتره. نگاه کن! هشت قدم اومدی تازه وسط راهی.

– باشه. حالا 16 قدمم شد شد. مهم اینه که نزدیک‌تر شدم.

– خب که چی؟ معلوم شد تو محاسباتت اشتباه کردی دیگه. می خوای بشینی؟

-بشینم؟ تو این آفتاب؟ نه بابا میرم. تو هم یه دیقه هیچی نگو. بذار راهمو برم.

-باشه. من فقط خیر و صلاحتو میخوام.

– میدونم. یه دیقه خیر و صلاحمو نخواه بذار برم تا اونجا. نمیشه برگردم. اونجا دوباره یه فکری می‌کنم.

– برو. اصن من دیگه هیچی نمی‌گم.

-قدم نه… قدم ده… قدم یازده… قدم دوازده… هن و هن … قدم سیزده…

-ای بابا! من  اگه چیزی میگم دلم برات می سوزه. کسی از من خیرخواه تر نداری که. داری؟

-قدم چهارده.

-باشه زودتر برو تا نسوختی تو این آفتاب.

– قدم پونزده.

– به پشت سرت نگاه نکن برو برو.

-قدم شونزده

-بیشتر از شونزده شد که. ولی بازم برو. داری می رسی. آفرین.

-قدم هفده

– شایدم قدماتو کوتاه برداشتی می‌شد از اول بلندتر برداری . عیب نداره بازم ایول نزدیکی.

– قدم هیجده قدم نوزده.

– رسیدی رسید ای‌والله بیا تو بغل خودم. بیا آب بخور .ببین نفست بالا نمیاد طفلکی. نزدیک بود یه بلایی سرت بیادا! ولی خب خدا رحم کرد بخیر گذشت.

-آب آب

-بیا بیا آب بخور. هوفف مردم و زنده شدم تا رسیدی. نمیدونی چی کشیدم که.

-آره نمیدونم. چون همش داشتی حرف می‌زدی و آیه‌ی یأس می‌خوندی.

– بده خیرخواهتم؟

– باشه باور کردم.

-تیکه میندازیا.

-قدمای آخرو تنها اومدم. بدون همراهی تو.

-تنها؟ تنها اومدی؟ بشکنه این دست که نمک نداره. حیف من که با تو اومدم. نباید میومدم.

– نمیتونستی نیای. من به زور آوردمت. خیلی هم خسته شدم. تو مث یه وزنه‌ی چند ده کیلویی بودی.

– اصن من دیگه هیچی نمی‌گم.

– هرچی می‌خوای بگو. فقط دیگه نگو «خب که چی»

– نمیگم. هیچی نمیگم.

– قهر نکن حالا. من که میدونم نمیتونی هیچی نگی. پس یه ادعایی نکن که از پسش برنیای خیط بشی.

– به جای یکی به دو کردن با من بشین یه برنامه بریز که دوباره به این روز نیفتی. من بدبختم کمکت می‌کنم. هرچند میدونم آخرش بده میشم. ولی دوست دارم چه کنم؟

– هوففف

– برنامه چیه؟

– برنامه؟ همون که بود.

-نگو.

-ببین! اون نقطه سیاهه رو می‌بینی؟

-نه نمی‌بینم.

– نمی‌بینی؟ اوناهاش.

-می‌بینم ولی خب که چی؟ اون که اصن معلوم نیست چیه. نه چشمه‌س نه آبادی. دیدی گفتم؟

– خب درسته. معلوم نیست دقیقا چیه، ولی چند قدم که برم معلوم میشه.

– اگه رفتی دیدی چاهه چی؟ اگه دیدی کوهه چی؟

-چاه باشه که خوبه، نشونه‌ی آب و آبادیه. کوهم باشه خوبه. میریم بالا. سخته ولی بالاخره یه منظره‌ای غیر از این برو بیابون می‌بینیم. بلکه‌م چشمه‌ی آبی، دار و درختی، سبزی کوهی‌ئی ، خیلی چیزا میتونه باشه. فکرشو بکن.

– فکر چی؟ درباره‌ی یه نقطه‌ی سیاه که معلوم نیست چیه این فکرا رو بکنم؟

-خب آره.

– این واقع بینیه؟ دست وردار.

– پیشنهادت چیه؟ بشینیم فقط نگاه کنیم؟

– نه. راه بیفتیم ولی نه با عجله و هردم‌بیلی. با استراتژی.

-استراتژی؟ چه کلمه‌ی باکلاسی.

– آره. بیا تا نشونت بدم. اون نقشه رو از تو کوله‌ت درآر.

-نقشه؟ باشه. بیا. اینم نقشه. اینو که خودم کشیدم. تا اینجایی که اومدیم قشنگ پیداست. بقیه‌ش خطوط فرضی و کلیه. با توجه به اطلاعاتی که داشتم حدودی کشیدم.

– یعنی دقیقا معلوم نیست اون نقطه سیاهه چیه؟ اصن ثابت یا متحرک؟ نکنه یه ابر سیاه باشه که تا ما بیاییم بهش برسیم محو بشه بره؟

-ابرم باشه خوبه. نشونه‌ی آب و دریاست دیگه. بازم یه مژده‌س. مژده‌ی رهایی از این بیابون.

-آخ از دست تو که همه‌چی به نظرت مژده‌س. تنها هدفت اینه که از این بیابون فرار کنی. همین وهمین .حتا اگه بمیری.

-خب اینجا بشینم نمی‌میرم؟ اینجا ممکن نیست یه جونوری چیزی بهم حمله کنه؟ نه دیوار محافظی دارم نه امکانات درستی.

-جونور کجا بود؟ تا حالا مگه جونور دیدی؟

-نه ولی دلیل نمیشه از این به بعدم نبینم. مگه نشنیدی؟ شبای اینجا وحشتناکه واقعا.

– شب که خوبه. تمامش سایه‌س.

– سرد میشه. حتا یه چوب ندارم اگه گرگ اومد آتیشش بزنم یا اگه مار اومد بزنم تو سرش. هیچی ندارم اینجا.

-عوضش منو داری.

-مسخره بازی درنیار. تو فقط یه صدایی. چیکارت کنم؟ آتیشت بزنم یا بزنمت تو سر جک و جونور و دزد و راهزن؟

-شوخی کردم. راست میگی. راهی جز رفتن نیست. بیا این دفعه دوتا نقشه بکش. یه دونه هم نقشه‌ی جایگزین. اینجا چه امکاناتی هست؟

– اینجا… آهان یه تیکه آهن هست. شبیه یه تیرآهن نازک.

-خب همینو میتونی بزنی تو سر هرکی خواستی. خوبه دیگه. دیگه چی می‌خوای؟ مگه همینو نمی‌خواستی؟ امنیت.

-شوخی‌ت گرفته؟ اینو میتونم آتیش بزنم شب گرم شم؟ اینو میتونم بخورم؟ بپوشم؟ چیزی باهاش بسازم؟

-باشه باشه. تو راست میگی. بگو نقشه‌ت چیه دیگه، کشتی منو. من هرچی بگم بد گفتم.

-تو تنها کس منی. فقط لطفا نگو بشین سر جات.

– نگم خب که چی. نگم بشین سر جات. باشه باشه. میگم پاشو بدو تلاش کن خوبه؟

-عالیه

– میگم بدو برو همینجور چشم و گوش بسته، تو چاهم افتادی که افتادی به درک. خوبه؟

-عالیه

-میگم اصن حق نداری بشینی . استراحت چیه؟ مث اسب برو. مث شتر باید بری. مشغول ذمه‌ای اگه بشینی. خوبه؟

-عالیه

-عالیه؟ خودتو مسخره کن. میدونی که من هرگز اینارو نمی گم. چون من دلسوزتم .

-می‌دونم. ولی حالا یه بار امتحان کن.

– هرگز. من اصن اینطوری آموزش ندیدم.

-خسته شدم از حرف زدن.

-منم همینطور واقعا خسته شدم. فقط از نقشه حرف بزن. از برنامه از استراتژی.

-اونم که میشه حرف زدن.

– هووففف. نرود میخ آهنین در سنگ.

-آها راستی اینجا یه سنگم هست. ببین. یه شکل خاصیه. فکر کنم کاربرد خاصی داره. برش میدارم.

– یه سنگ به این سنگینی رو دنبالت راه بندازی فقط چون یه شکل خاصیه؟ به چه امیدی؟ اگه به دردت نخورد چی؟ از کت و کول میفتی که.

– به درد میخوره. نشنیدی لنگه کفش کهنه تو بیابون نعمته.

– ولی این لنگه کفش نیست. سنگه سنگینه. بفهم.

– دیگه داری توهین می کنیا.

– ای خدا منو بکش.

-ننه من غریبم بازی درنیار.

– آآآ… آه . من دیگه زیپ این دهنو بستم.

-ببند.

-بی ادب.

– دقت کردی قدم بیست و چهارمم؟ نشمردم که تو حساس نشی. پنج قدم برداشتم با یه تیکه تیرآهن نازک و یه تیکه سنگ مخصوص.

-الاهی بمیرم پنج قدم؟ کت و کولت درد نگرفت؟

-نه کولم خوبه.

– خب اینا رو ورداشتی که چی؟ الان تازه‌نفسی نمیفمی. بذارشون زمین.

-قرار شد نگی خب که چی. ولی خوشم اومد حرفه‌ای شدیا. یه جوری میگی «خب که چی» لابه لاشم چندتا کلمه‌ی دیگه میگنجونی که من نفهمم این عبارت چندش آورو گفتی.

– چندش‌آور؟ این عبارتو هر آدم عاقلی به خودش میگه. اصن همه میگن، همه.

-آره همه میگن. ولی عاقلا به‌جا میگن بی‌عقلا بی‌جا.

– الان به من تیکه انداختی؟ دستت درد نکنه ، بشکنه این دست که ….

-دست وردار. تیکه چیه؟ کلی گفتم. به ما نمیاد ادای فیلسوفا رو در بیاریم؟

– قدم چندمی حالا؟

-بیست و شیشم

-از اون موقع تا حالا فقط یه قدم؟

-شایدم بیست و هفتم. یا حتا هشتم.

-ینی دیگه قدماتم نمی شمری؟ در این حد بی برنامه؟ می خوای منو دق بدی؟

– نه بابا خدانکنه، همونجوری مثل قبل دارم ادامه میدم. فقط به جای اینکه قدم بشمارم به اون نقطه سیاهه خیره شدم.

– خب حالا چی هست؟ بالاخره فهمیدی؟ امیدی بهش هست؟

-معلومه که امیدی هست. من که گفتم. هرچی هست ثابته. متحرک نیست. داره بزرگ‌تر میشه.

-خسته نباشی. مگه هر نقطه‌ی ثابتی امیدوار کننده س؟ شاید یه جونور خطرناکه که خوابه.

-حرفای خنده‌دار نزن. جونور به این بزرگی؟ جونورم باشه با این آهن می‌زنم تو سرش.

-حرفو عوض نکن. میگم به چی امیدواری؟ دقیقا چی فهمیدی؟

– دقیقا هیچی. تقریبا فهمیدم که… یعنی احتمال میدم که یه سایه‌بون باشه.

-یه سایه‌بون؟ ینی مثل همون که اول راه دیدیم؟

-شاید آره. شایدم نه، شاید یه کم بزگتر. شاید اصلا یه کلبه. وااای اگه کلبه باشه عالی میشه، مدت بیشتری می‌مونم. شایدم برای همیشه. من عاشق کلبه‌م.

– کلبه؟ کلبه‌م عاشق‌شدن داره؟ بمونی؟ اونم برای همیشه؟

– وایسا ببینم! فازت چیه دقیقا؟ فقط می‌خوای با من مخالفت کنی انگار، نه؟  تو نبودی می‌گفتی زیر اون سایه بون قبلیه بمونیم تکون نخوریم؟ حالا میگی اگه کلبه باشه کمه؟ نه انگار جدی جدی باید در خیرخواهی تو تجدید نظر کنم.

– وایسا وایسا پیاده شو با هم بریم. الان کلا می خوای  در من تجدید نظر کنی؟ من دارم جنبه های دیگه ی ماجرا رو بهت گوشزد می‌کنم. من نگرانتم. من بهت واقع‌بینی میدم. منم که نمیذارم تو خوش‌خیالی محض غرق بشی و خودتو به فنا بدی. اگه من نبودم الان معلوم نبود کجا بودی. اگه من نبودم …

– باشه بابا باشه. چرا جوش میاری؟ شوخی کردم. چرا انقد جدی گرفتی؟ میدونم تو چقدر کارت حساب و کتاب داره. میدونم بدون تو نمیشه به جایی رسید.

-پس چرا اینجوری حرف می‌زنی؟

-فقط کاش انقد ساز مخالف نمی‌زدی. من عاشق کلبه‌م عیبش چیه؟

-اسم این ساز مخالف نیست، اسمش راهنماییه. می‌خوای تو کلبه بمونی ؟ برای همیشه؟ لیاقت تو اینه؟ یادت رفته برای چی راه افتاده بودی؟

-نه یادم نرفته. راست میگی. ما قراره به جاهای خیلی بهتری برسیم. کلی برنامه‌ی خوب داریم. حتما از کلبه رد می‌شیم. منظورم این بود که یه کم بیشتر اونجا بمونیم. آرامش کلبه رو دوست دارم. لازمش دارم.

-باشه. می‌مونیم. البته اگه کلبه بود.

-اَه به کلی یادم رفته بود ممکنه کلبه نباشه. کاش یادآوری نمی‌کردی. داشتم با خیال‌پردازی‌م کیف می‌کردم. هعییی . اگه کلبه نباشه چی؟ دلم گرفت.

-ینی انقد کلبه دوست داری؟ امیدوارم که واقعا باشه. غصه نخور. حالا چقد راه مونده؟ ینی منظورم اینه که چقدر راه اومدیم؟ چیز بیشتری معلوم هست؟

-آفرین، خوشم اومد. «چقدر راه اومدیم» خیلی بهتر از «چقد راه مونده» س. مرسی که اصلاحش کردی. داری امیدوارم می‌کنی. نه هنوز چیز قطعی نمیشه گفت.

– چیز حدسی چی؟ چه حدسی می زنی؟

-نه واقعا عوض شدیا، انگار داری به خیالپردازیای من علاقمند میشی.

– راستش آره. وقتی دیدم دلت گرفته دلم گرفت. بعدم انقد قشنگ از کلبه گفتی که دلم خواستش. تصورشم حس خوبی به آدم میده. یه استراحت دلچسب و طولانی.

-نسبتا طولانی.

-درسته، نسبتا طولانی. حالا از حدسیاتت بگو دلمون گرم شه. اما اول بگو چند قدم راه اومدی؟ راستی گفتی نشمردیشون.

-نگفتم نشمردم . گفتم بلند بلند نشمردم که تو حساس نشی. ولی حالا که ریلکس شدی بهت میگم. قدم 29.

– واقعا؟

-واقعا. لطفا باز استرس نگیر و لطفا نگو چقد کم. داریم میریم دیگه. قدمای این مرحله کش‌دارتر شده میدونم.

-دقیقا همینو می‌خواستم بگم. چرا کشدارتر شده؟

– خب شاید چون من خسته‌تر شدم. هر چند امیدوارترم. شایدم … نمیدونم دیگه چرا. فقط میدونم باید بریم. حتا شده نیم‌قدم نیم‌قدم.

-حق با توئه.

-ینی نمی‌خوای مخالفتی کنی؟ خوبه.

-من هیچ وقت مخالفت نکردم  من فقط…

-میدونم میدونم. تو فقط احتمالات دیگه رو مطرح می‌کنی که من نگاه جامع‌تری داشته باشم..

-قربون آدم چیزفهم.

-یه کم سکوتمون نشه؟

-نه نشه. درباره‌ی نقشه‌هامون حرف بزنیم. نقشه، خیال پردازی، هرچی که تو دوست داری…

-من هر دوشو دوست دارم …

-خوشحالم.

-منم. میگم دوتا مون خوشحالیم ترسناک نیست؟ عادت ندارم به موافقتت.

-بی‌مزه. خیالت راحت ترسناک نیست. هرچند قول نمیدم همیشه همینطور خوب باشه. بستگی داره به اون نقطه سیاهه. اینکه کلبه باشه یا یه درخت جادویی مرموز و مخوف که قراره ما رو ببلعه و به ورطه‌ی نیستی بکشونه.

-احتمالای دیگه هم هست.

– پس همه رو بگو که راه کوتاه شه. و امیدوارانه باشه لطفا. فقط بعضیاش  برای تنوع واقع بینانه باشه. مرسی.

-می‌خوای این دفعه تو خیالاتتو بگی؟

-ممکنه فقط یه درخت باشه، ممکنه یه چادر صحرایی باشه، ممکنه یه جونور ناشناخته باشه یا یه شتر مرده یا یه …

-باشه باشه، بسه، ممنون از خیال پردازی جذابت.

-خیلی‌خوب، من بس می‌کنم. حالا خودت بگو. میدونی که نمیتونم سکوتو تحمل کنم.

ادامه دارد

 

پ.ن:

ادامه دارد  گاهی به این معناست که این ماجرا در واقعیت ادامه دارد نه این قصه در این وبلاگ.

 

فاطمه ایمانی

20 / 2 / 03

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *