ما دونفره‌ ها | درباره‌ فیلم بابایی

 

همه‌ی رابطه‌ها دونفره‌اند.

رابطه‌ی دو دوست

رابطه‌ی مادر و فرزند

رابطه‌ی پدر و فرزند

معلم و شاگرد

زندانی و زندانبان

زن و شوهر

راننده تاکسی و مسافر

و این آخری احتمالا آخرین انتخابی است که یک نویسنده برای نوشتن یک فیلمنامه‌ی جذاب به ذهنش خواهد رسید.

رابطه‌ی بین دوغریبه؟ دونفری که تابه حال همدیگر را ندیده‌اند؟ آن هم در مدت کوتاه یک سفر درون شهری؟

فقط و فقط در تاکسی؟ آن هم با چند دیالوگ شفاهی و پیامک؟ نه فلاش بکی، نه صحنه‌ی اکشنی، هیچی.

چطور با چنین امکاناتی می‌توان جذابیت آفرید و بیننده را دنبال خود کشید؟

اما سازنده‌ی «بابایی» این کار را کرده است. او مخاطب خود را شناخته و رگ خوابش را به دست آورده:

با حرف زدن درباره‌ی زندگی، حرف زدن درباره‌ی خصوصی‌ترین چیزهای زندگی که دوست داری بلند فریاد بزنی اما به هیچ کس نمی توانی بگویی مگر…

مگر به کسی که پیش از این تو را ندیده و پس ازاین نیز نخواهد دید. پس می‌توانی راحت اعتراف کنی، شبیه اعتراف پیش پدر روحانی در کلیسا که هرگز تو را نمی دید.

با این تفاوت که حالا بین تو و آن غریبه، فاصله‌ای شیشه‌ای است و مهمتر اینکه او نیز کسی مثل توست: آدمی با احتمال اشتباه که از بالا به تو نگاه نمی کند و ژست همه‌چیزدانی هم نمی‌گیرد. فقط کمی با دقت‌تر از بقیه است.

شب است. تاریکی و سرما جل و پلاسش را پهن کرده و عجالتا امن‌ترین جای شهر قبل از خانه، همین تاکسی است.

چهره‌ی زن مسافرخبر از خستگی و دلمشغولی میدهد. سفری سخت؟ روزی سخت؟ از دست دادن یا نگرانی از دست دادن؟

همه چیز از صحنه‌ای تار شروع می‌شود و کم‌کم به شفافیت می رسد.

زن با تردید به گوشی تلفنش نگاه می‌کند. گویی آن سوی تلفن آدمی است که زن میلی به برقراری ارتباط با او دارد و ندارد.

-امشب خسته‌م. آمادگی دیدنتو ندارم.

ولی آدم آن سوی گوشی زیادی آمادگی دارد. حالا چه باید بکند؟ ترس لعنتی نمی‌گذارد جواب قاطعی بدهی. وادارت می کند یکی به نعل بزنی و یکی به میخ.

-آخه دیر وقته…

-آخه تو ترافیک گیر کردم…

همینطور که ناخن‌های رنگارنگش را به دندان می‌گیرد، نگاهش به راننده می‌افتد: موهای کوتاه جو گندمی، عکسهایی قدیمی و نوستالژیک روی سایه‌بان، و دست‌های قوی و زمختی که روی فرمان ضرب ریزی گرفته‌است.

یک پیرمرد بی حوصله و خسته لابد با کلی خاطره ی ریز و درشت که به عنوان یک راننده تاکسی قیافه‌ی نرمالی دارد. اما او فقط یک راننده تاکسی است. چه شد که تصمیم گرفت با او هم صحبت شود؟

شاید این گمان که این وقت شب، آدم پا به سن گذاشته امن تر از یک جوان کله داغ است.

 

نه قرار نیست همه‌ی فیلم را با جزئیات تعریف کنم و بگویم نظرم چیست؛ این‌ها را هم نوشتم چون «شروع» مهم است.

پیرمرد از حرف‌های خوشایند شروع می‌کند :

-تو از پس خودت برمیای.

-خیلی جوون به نظر می‌رسی.

-خیلی انسانی که اسممو پرسیدی.

ولی کم کم به حرف های ناخوشایند هم می‌رسد:

-تو براش مث یه اسباب بازی هستی.

-مطمئن باش اون هرجا میره یه مشت از اون کارتهای مربوط به کسب و کارشو پخش میکنه، چون کارشو بلده.

-نباید می‌گفتی عاشقشی؛ گفتی؟ پس بدجوری بندو آب دادی دختر.

اما مگر او روانشناس است؟ قرار بود فقط راننده تاکسی فرودگاه باشد. در توضیح حدس‌های نقطه‌زنش می‌گوید من حواس‌جمعم و بعد از یه عمری دیدن آدم‌های جورواجور، با تجربه شده‌ام، فهمیدن حرف‌های نگفته‌ی آدم ها برایم کار سختی نیست.

خب اینطوری کمی قابل قبول می‌شود.

او حواسش به همه‌ی جزئیات هست. از آن راننده تاکسی‌هاست که بگویی ف می روند فرحزاد.

نمی‌دانم اسم شهرهایی که می‌برند برای خودشان چه مفهومی دارد، اما فکر می‌کنم مثل این است که مثلا یک راننده تاکسی در ایران بگوید: «من بچه ی ناف تهرونم، همه جا رو عین کف دستم میشناسم.» از جمله هایی که رد و بدل می شود، می توان کمی به این مناسبات پی برد. اما مساله اصلی این نیست.

مساله ی اصلی شر و ورهایی که آدم آن سوی گوشی می‌گوید هم نیست. طبیعی است که ما ابتدای فیلم حالمان گرفته شود و زیر لب «مرتیکه‌ی بی پدر»ی هم نثارش کنیم.

اما فیلم روی نقطه‌ی حساسی از ذهن مخاطب دست می‌گذارد: بی پدری.

او یک دختر است با آروزی بغل بابایی که در کودکی نداشته، و حالا تبدیل شده به بابایی مصنوعی که جز بغل هیچی ندارد.

 

حالم بدجوری گرفته شد. این روزها نصف کلیپ های اینستا و یوتیوب را که باز می کنی دارند درباره بدبختی هایی که بچه های بی پدر دارند حرف می زنند.

این روزها که «بی پدری» بچه ها مثل مته مخم را می خورد. انگار در این دنیا هر کی پدر کنارش نبوده، بدبخت و خاک بر سر شده و هر کس پدر داشته (حالا از هر نوعش)، خوشبخت و عاقبت به خیر شده است.

ذهن ادم را می خواند بی شرف، وقتی از تنهایی داری داغان می شوی اینستاگرامت پر می شود از متن ها و موزیک های عاشقانه، وقتی شکست عشق می خوری پر می شود از زنجموره خواننده هایی که از رفتن و بی وفایی یار می نالند؛ یا وقتی حتا به زبان می گویی مکس امینی چقدر بی مزه است، اکسپلورت پر می شود از ویدئوهای این آدم.

فیلم را دیشب دیدم. حالم گرفته شد و تصمیم گرفتم چیزی درباره اش ننویسم. فقط در سکوت بنشینم و بافتنی ام را ببافم و به بدبختی هایم فکر کنم.

چند لحظه بعد تصمیم گرفتم درباره‌ی انسان و رنج‌هایش بنویسم، بنویسم همه‌ی ما حداقل دونفریم. در وجود هر زن، همزمان یک دختربچه‌ی کوچک و یک زن بزرگسال زندگی می‌کند. دختر بچه‌ای که دوست دارد خوشگل باشد و خوشحال، با یک شنل قرمز بچرخد و پرواز کند و زن بزرگسالی که دوست دارد همه‌ی استعدادهایش را به کار بگیرد، زندگی ببخشد و مادری کند، درس بخواند و در آسمان موفقیت پرواز کند.

وکاش فقط همین دو نفر باشد. به مرور ممکن است بیشتر هم بشوند و آن وقت درگیری‌های بیشتری خواهیم داشت.

درون هر مردی، همزمان یک پسر بچۀ کوچک و یک مرد بزرگسال زندگی می‌کند. پسری که دوست دارد بازی کند و نوازش شود و بزرگسالی که هم دوست دارد حامی و تکیه‌گاه خانواده‌اش‌ باشد و هم در نظر آن‌ها بهترین باشد.

وکاش فقط همین دو نفر باشد. به مرور ممکن است بیشتر هم بشوند و آن وقت درگیری های بیشتری خواهیم داشت.

راستی چرا همه ما با خودمان درگیریم؟

می خواستم بنویسم هیچ رابطه‌ای دونفره نیست. همیشه در ذهن ما آدم‌هایی زندگی می‌کنند که بر هر رابطه‌ی دونفره‌ای تاثیر می‌گذارند.

اما ننوشتم. با خودم گفتم گور بابای «فلسفه بافی» و «مردها اینجورند»، «زن ها آنجورند». مرا چه به این حرف‌ها؟ من نه فیلسوفم نه روانشناس. اینستاگرام و کتاب‌های بازاری هم که نشد منبع موثق.

اما صبح که بیدار شدم بی‌معطلی نوشتم. هرچه در ذهنم بود روی کاغذ ریختم و بخشی از آن را اینجا به اشتراک گذاشتم.

حالا فقط یک چیز دیگر بگویم که زیست فکری من بوده و هست. شاید بعدها به دیگر مناسبت‌ها بیشتر درباره‌اش بنویسم.

در نهایت من حالم به هم می‌خورد از فرهنگی که از یک طرف «بابا» را به لجن می‌کشد و از طرف دیگر برای بچه‌اش دل می‌سوزاند. کی بود که می‌گفت اسم پدر را از شناسنامه‌ی فرزند حذف کنیم؟ و کیست که برای تغییر خانواده‌ی نرمال هر روز کثافت کاری تازه‌ای به راه می‌اندازد؟  و کیست که فقط خانواده‌ی خودش را لایق دورماندن از این کثافت کاری‌ها می‌داند؟

حالا او می‌خواهد در لباس یک راننده تاکسی ماجراجو برای بچه دل بسوزاند و جای دست‌های زمخت و سمباده‌ای پدری را که نداشته پر کند؟

نه. نمی‌پذیرم.

اما برای اینکه با فیلم مهربان‌تر باشم، نهایتا می‌توانم بپذیرم این راننده تاکسی، همان کسی است که آسمان، پس از رقص باران دیشب سر راه دختربچه گذاشته تا امشب بتواند لحظاتی اشک بریزد و سهم کمتری از این همه نگرانی و اندوه را با خود به خانه ببرد.

اما فردا؟

بهتر است بحث را بیش از این کش ندهم.

 

 

فاطمه ایمانی

12 مرداد 1403

 

 

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *