چرا ادبیات ؟ | بررسی مقاله‌ای خواندنی از ماریو بارگاس یوسا درباره‌ی فایده‌های ادبیات

 

کارکرد ادبیات در زندگی بشر چیست و چرا باید به آن پرداخت؟

وجود ادبیات قوی در فرهنگ یک ملت، چه تاثیری در زندگی و سرنوشت آنان دارد ؟

آیا ادبیات، برای رهایی  از دغدغه‌ها و رنج‌های انسان تنها نقش یک مخدر موقت را ایفا می‌کند؟

آیا ادبیات می‌تواند در پیدایش تحولات جامعه مانند شکل‌گیری انقلاب‌های سیاسی موثر باشد؟

در این مقاله قصد داریم پاسخ این پرسش ها را از دیدگاه «ماریو بارگاس یوسا» بررسی کنیم .

 ماریو بارگاس یوسا، یکی از مهم‌ترین نویسندگان و سیاستمداران آمریکای لاتین است که درباره‌ی جایگاه ادبیات در جامعه و رابطه‌ی آن با قدرت، سخنان قابل تاملی دارد .

او اهل کشور پرو است اما از 23 سالگی تا کنون، در شهرهای پاریس، لندن و مادرید به تحصیل، تدریس و روزنامه‌نگاری مشغول بوده‌است.

نویسنده‌ی رمان‌های «عصر قهرمان»، «سور بز»، «جنگ آخر الزمان» و ده‌ها  رمان، نمایشنامه و مقاله‌ی دیگر، در مجموعه مقالات و مصاحبه‌هایش، به نکات مهمی اشاره می‌کند که بیانگر دیدگاه او نسبت به ادبیات و نسبتش با قدرت وسیاست است.

در اینجا، مقاله‌ای از او با عنوان  «چرا ادبیات» را محور قرارداده‌ام و سپس از سایر سخنان او نیز، به تناسب بحث، شواهدی آورده‌ام .

(لازم به ذکر است که در این نوشته‌، از کتاب “چرا ادبیات؟” ترجمه‌ی آقای عبدالله کوثری استفاده شده‌است.)

در ابتدای مقاله‌ی “چرا ادبیات؟” نویسنده سعی دارد ادبیات را فراتر از عامل سرگرمی و وقت‌گذرانی معرفی کند. هرچند در انتهای نوشته، به نکاتی اشاره کرده که ما را در باور او نسبت به آن حقیقت اولیه دچار تردید می‌کند.

 سخن ماریو بارگاس یوسا، با بیان یک تجربه‌ی شخصی آغاز می‌شود که یکی از بهترین روش‌ها برای آغاز یک جستار شخصی است:

“بارها برایم پیش آمده که در نمایشگاه کتاب یا کتابفروشی، آقایی به سراغم آمده و از من امضا خواسته و این را هم اضافه کرده است که: “برای همسرم” می‌خواهم یا “برای دختر جوانم” یا “برای مادرم”؛ من هم بلافاصله از او پرسیده‌ام: خودتان چی؟ اهل مطالعه نیستید ؟

پاسخ همیشه یکی‌ست: «چرا، کتاب‌خواندن را دوست‌دارم، اما می‌دانید؟ خیلی خیلی گرفتارم.

این پاسخ را ده‌ها بار شنیده ام … از نظر اینگونه آدم‌ها، ادبیات، فعالیتی غیر ضروری است …”

 او پس از بیان این تجربه‌ی پر تکرارش، با استفاده از آمار و ارقام رسمی، این حقیقت را اثبات می‌کند که گرایش به ادبیات و حتا گرایش به مطالعه‌ی کتاب، در بین زنان روز به روز بیشتر از مردان طرفدار پیدا می کند.

البته منظور اصلی نویسنده، مقایسه بین زنان و مردان نیست؛ چنانکه خود او نیز تاکید می‌کند که مرزبندی خشک و نرمش ناپذیر میان زن و مرد را، در زمینه‌ی نسبت‌دادن فضایل و معایب معنوی، قبول ندارد.

بلکه منظور اصلی، اشاره به این نکته است که عموم افراد جامعه، ادبیات را یک سرگرمی غیر ضروری می‌دانند و پرداختن به آن را مخصوص آدم‌های کم‌مشغله و بی‌دغدغه (یا به تعبیر گویا تر «بیکار») قلمداد می‌کنند. از همین روست که ادبیات، روز به روز بیشتر تبدیل به فعالیتی زنانه می‌شود.

با این اوصاف، پرداختن به ادبیات، برای زنان نیز فضیلتی محسوب نمی‌شود و نشان از درک ارزش و جایگاه ادبیات ندارد.

سپس به بیان چند نکته می‌پردازد که برای درک ارزش و جایگاه ادبیات ضروری است. این نکات را می‌توان در 4 عنوان زیر دسته‌بندی کرد:

1-وحدت‌بخشی ادبیات

2-تاثیرات ادبیات در سطح زبان

3-پرورش ذهنی انتقادی

4-کشف پنهان‌ترین واقعیات زندگی انسانی

 

1. وحدت بخشی ادبیات

در جهانی که همه چیز به سوی تخصصی‌شدن پیش‌می‌رود و هر علمی برای خود، تبدیل به جزیره‌ای جداگانه با زبانی مخصوص به اهالی آن می‌شود ، فاصله بین آدم‌ها روز به روز بیشتر و رسیدن به زبان مشترک و تفاهم، ناممکن‌تر شده‌است:

«این تنها «ادبیات» است که همچنان زبان مشترک همه‌ی مردم دنیاست…

این احساس اشتراک در تجربه‌ی جمعی انسانی، در درازای زمان و مکان، والاترین دستاورد ادبیات است…

 ما در مقام خوانندگان شکسپیر، دانته و تولستوی، یکدیگر را در پهنه‌ زمان و مکان درک‌می‌کنیم و خود را اعضای یک پیکر می‌یابیم…

هیچ چیز بهتر از ادبیات به ما نمی‌آموزد که تفاوت‌های قومی-فرهنگی را نشانه‌ی غنای میراث آدمی بشماریم و این تفاوت‌ها را که تجلی قدرت آفرینش چند وجهی آدمی است، بزرگ بداریم.»

این نکته، زیباترین ویژگی در ستایش ادبیات است که نویسنده‌ی مقاله به آن اشاره‌می‌کند و با بیانی شیوا آن را توضیح می‌دهد.

اما در این عبارات‌، دو معنای  مختلف از وحدت‌بخشی به چشم می‌خورد:

معنای اول: رسیدن به «زبان مشترک انسانی» و «درک انسان‌های دیگر» است.

معنای دوم: رسیدن به این نکته که انسان‌ها اعضای یک پیکرند و باید تفاوت‌های قومی–فرهنگی را بزرگ داشت و نشانه‌ی غنای میراث آدمی برشمرد.

او می‌گوید: «برای ایمن‌داشتن انسان از حماقت، تعصب، نژادپرستی و تفرقه‌ی مذهبی-سیاسی هیچ چیز از این حقیقت که در آثار ادبی بزرگ آشکار می‌شود موثرتر نیست.»

در اینجا سوالی پیش می‌آید:

آیا این سخن نویسنده، بدین معناست که در میان نویسندگان بزرگ و صاحب اندیشه یا خوانندگان و طرفداران پروپاقرص آن‌ها، افکار نژادپرستانه، تعصب‌آمیز، تفرقه‌افکن و احمقانه وجودندارد؟

به عبارت دیگر آیا اهالی ادبیات، بیش از دیگران به برابری و برادری مردم جهان معتقدند؟

تعبیر برادری و برابری، برگرفته از متن مقاله است:

«مردان و زنان همه‌ ملت‌ها در هر کجا که هستند، در اصل برابرند و تنها بی‌عدالتی‌ست که در میان آن‌ها بذر ترس‌، تبعیض و استثمار می‌پراکند…

آن پیوند برادرانه که ادبیات میان انسان‌ها برقرار می‌کند…از همه‌ی موانع ناپایدار فراتر می‌رود… .»

اما گویا این معنا (وحدت‌آفرینی ادبیات) در خارج از این مقاله چندان هم مورد تایید خود نویسنده نیست. چرا که او درجایی دیگر، در مورد بورخس (یکی از نویسندگان مورد علاقه‌اش) می‌نویسد:

«دنیای بورخس، گاه از قوم مداری فرهنگی معینی آسیب می بیند . سیاه پوستان ، سرخپوستان و بدویان ، اغلب در داستان هایش پست و حقیر جلوه می کنند و در حالتی از بربریت غوطه ورند.» (واقعیت نویسنده، ترجمه مهدی غبرایی، نشر مرکز 1377)

همچنین درمصاحبه‌ی دیگری که در همین کتاب آمده‌است، درباره‌ی تی اس الیوت می‌گوید:

«او شاعر بزرگی بود اما… فرهنگ‌های دیگر در پهنه‌ی نگرش او جایی نداشتند. او آنقدر ظرفیت فکری نداشت که قبول کند فرهنگ‌های دیگر، نژادهای دیگر و باورهای دیگر، سهم بزرگی در عالم اندیشه و هنر داشته‌اند…فکر می‌کنم خوب است این را بدانیم که حتا بزرگترین نویسندگان، دچار محدودیت‌یهایی هستند.»”

در پاسخ به سوال مطرح‌شده‌، جمله‌ی آخر او بسیار قابل تامل است.

ضمن این که نویسنده‌ی این مقاله، ماریو بارگاس یوسا در مقاله‌ای دیگر با عنوان «فرهنگ آزادی» می‌گوید:

«هویت فرهنگی» مفهومی خطرناک است؛ از دیدگاه اجتماعی صرفا مفهومی مشکوک و ساختگی است؛ اما از دیدگاه سیاسی ، ارجمندترین دستاورد آدمی یعنی آزادی را به خطر می‌اندازد .»

اما آیا منظور او از «هویت فرهنگی» چیزی غیر از «تفاوت های فرهنگی» است که قرار بود با استفاده از ادبیات خوب، آن‌ را بهتر بپذیریم و نشانه‌ی غنای میراث آدمی بشماریم؟

به هرحال وحدت‌بخشی ادبیات، به این معنا که تقویت‌کننده‌ی ارزش‌های اصیل انسانی مانند برابری و برادری و پذیرش تفاوت‌های فرهنگی باشد، مفهومی قابل خدشه است و باید بیشتر مورد بررسی قرارگیرد.

 

2. تاثیر ادبیات در سطح زبان:

نویسنده در این بخش به دو نکته اشاره می‌کند:

نکته‌ی اول:

مشکلات ارتباطی افراد جامعه به خاطر فقر زبانی

«جامعه‌ای بی‌خبر از خواندن که از ادبیات بویی نبرده، همچون جامعه‌ای از کر و لال‌ها، دچار زبان‌پریشی است و…مشکلات عظیمی در برقراری ارتباط خواهد داشت.»

نکته‌ی دوم:

محدودیت فکر و تخیل

«مساله تنها محدودیت کلامی نیست. محدودیت فکر و تخیل نیز در میان است. مساله‌ی فقر تفکر نیز هست، چرا که افکار و مفاهیمی که ما به واسطه‌ی آن‌ها به رمز و راز وضعیت خود پی می‌بریم، جدا از کلمات وجود ندارند.

ما سخن‌گفتن درست، پرمغز، سنجیده و زیرکانه را از ادبیات و تنها از ادبیات خوب می‌آموزیم … .»

جمله‌ی آخر این بند نیز کمی سوال‌برانگیز است چرا که در پی پذیرش چنین سخنی، توقع خواهیم‌داشت که هر کس اهل ادبیات (و به قول نویسنده، اهل ادبیات خوب) است، سخنان پرمغز و سنجیده بگوید. در حالی که این توقع، گاهی برآورده نمی‌شود .

وی در ادامه به قدرت زبان در “انتقال احساسات” و “پرورش تخیل” اشاره می‌کند و این دو عامل را سبب تقویت شادمانی و همچنین لذت جسمانی بیشتر در زندگی می‌داند .

سپس نکته‌ی مهمی را درباره‌ی ارتباط تنگاتنگ «ادبیات» با «کتاب کاغذی» بیان می‌کند؛ او می‌گوید:

«رسانه‌های دیداری-شنیداری، کلام را در قیاس با تصویر که زبان اصلی آن‌هاست، بر جایگاهی ثانوی می‌نشاند و کاربرد زبان را تا حد کلامی شفاهی، که هیچ ربطی به بعد مکتوب آن ندارد تقلیل می‌دهد …

این نکته مرا به این فکر انداخت که … سرنوشت ادبیات، به گونه‌ای جداناشدنی با سرنوشت کتاب پیوند یافته است…

من نمی توانم بپذیرم که عمل مطالعه، … می‌تواند بر صفحه‌ی کامپیوتر، آن رویاها و لذات حاصل از کلمات را با همان حس صمیمیت و همان تمرکز ذهنی و خلوت معنوی ، که از مطالعه‌ی کتاب حاصل می‌شود، در یک جا گرد آورد …

 من یقین دارم، هرچند قادر به اثباتش نیستم، که با برچیده شدن کتاب، ادبیات لطمه‌ای جدی و حتا مرگبار خواهد خورد …»

 این نکته هر چند در جای خود بسیار مهم است، اما پرداختن به آن ما را از موضوع اصلی مقاله دور می‌کند و شایسته است که در مقاله یا کتابی جداگانه بررسی شود.

 

3. پرورش ذهنی انتقادی:

” ادبیات خوراک جان‌های ناخرسند و عاصی است… و برای آن‌ها که از زندگی، بدان گونه که هست راضی‌اند، چیزی ندارد که بگوید …

در غیاب ادبیات، ذهنی انتقادی که محرک اصلی تحولات تاریخی و بهترین مدافع آزادی‌ست، لطمه‌ای جدی خواهدخورد زیرا ادبیات خوب، سراسر رادیکال است و پرسش‌هایی اساسی درباره‌ی جهان زیستگاه ما پیش می‌کشد…

انسان به ادبیات پناه می‌آورد تا ناشادمان و ناکامل نباشد…»

این سخن یوسا احتمالا به این معناست که ادبیات، غیر از نشان‌دادن نقص‌ها و ناشادمانی‌ها، وظیفه‌ی ارائه‌ی راه حل برای رفع آن‌ها را نیز بر عهده دارد.

البته او در ادامه‌ی مقاله می‌گوید:

«ادبیات، تنها به گونه‌ای گذرا، این ناخشنودی‌ها را تسکین می‌دهد… توهم ادبی ما را از جا می‌کند و به جایی فراتر از تاریخ می‌برد… وقتی کتاب را می‌بندیم و از دنیای قصه به زندگی واقعی بر می‌گردیم، چقدر سرخورده می‌شویم ؛ اما به این ادراک گرانقدر می‌رسیم که دنیای خیالی داستان، زیباتر و کامل‌تر از این زندگی‌ست که در بیداری می‌گذرانیم… بدین‌سان، ادبیات خوب، همواره ویرانگر است؛ چیزی‌ست که هستی را به چالش می‌خواند…

ادبیات… به ما یادآوری می‌کند که این دنیا، دنیای بدی‌ست … و نیز به ما یادآوری می کند که دنیا را می توان بهبود بخشید و آن را به دنیایی که تخیل و زبان ما می‌تواند بسازد، شبیه‌تر کرد.» 

در اینجا نیز از اصلاح جهان سخن می‌گوید اما درباره‌ی اینکه دقیقا کارکرد ادبیات در بخش اصلاح جهان چگونه است؟ و آیا پیشنهادی ارائه می‌دهد یا نه؟ سخنی به میان نمی‌آورد.

نکته‌ی قابل توجهی که در سخنان ماریو بارگاس یوسا به چشم می‌خورد، این است که او ادبیات را به دو نوع «ادبیات خوب» و «ادبیات بد» تقسیم می‌کند.

اما به نظر می‌رسد تعریف او از این دو قسم، در جاهای مختلف، متفاوت است.

مثلا در قسمت‌های قبلی، این جملات را از او دیدیم:

“ادبیات خوب، سراسر رادیکال است و پرسش‌هایی اساسی درباره‌ی جهان زیستگاه ما پیش می‌کشد … انسان به ادبیات پناه می‌آورد تا ناشادمان و ناکامل نباشد…

ادبیات خوب همواره ویرانگر است؛ چیزی‌ست که هستی را به چالش می‌خواند… و نیز به ما یادآوری می‌کند که دنیا را می‌توان بهبود بخشید و آن را به دنیایی که زبان و تخیل ما می‌تواند بسازد شبیه‌تر کرد.»

اما در جای دیگر (در یک مصاحبه) چنین می‌گوید:

“«فکر می‌کنم در آمریکای لاتین، ما واقعیت را دوست‌نداریم. دنیای واقعی را دوست نداریم و این ما را به طرف داستان کشانده، اما معتقدم دو نوع داستان داریم: داستان مطلوب و داستان نامطلوب؛ داستان مطلوب همان داستان ادبی و هنرمندانه است و داستان نامطلوب، زائیده‌ی ایدئولوژی‌ست… .»

سپس در توضیح داستان نامطلوب، اندیشه‌ی مارکسیسم را مثال می‌زند و آن را داستانی نامطلوب و غیر قابل اعتماد می‌داند و در عوض نظام دموکراسی را نظامی واقعی و موجب پیشرفت برمی‌شمارد با این توضیح که:

«دموکراسی دقیقا نقطه‌ی مقابل ناکجاآباد (یوتوپیا) است. دموکراسی نظامی است که «میانمایگی» را می‌پذیرد و باوردارد به اینکه تنها راه برای تحمل‌پذیرکردن زندگی جمعی، رسیدن به وفاق جمعی‌ست. یعنی قانع‌کردن خودمان به این که هرگز به کمال نمی‌رسیم.

جوامعی که به این معنی عملگرا هستند به پیشرفته‌ترین استانداردهای زندگی و نیز پیشرفته‌ترین نهادهای دموکراتیک رسیده‌اند… ما (در آمریکای لاتین) مطلقا از پذیرش دنیای واقعی اجتناب کرده‌ایم. همیشه مفتون کمال بوده‌ایم و کمال در ادبیات و هنر می‌تواند واقعیت داشته‌باشد اما در سیاست هرگز… این یکی از علل ناتوانی مداوم ما در ایجاد دموکراسی‌های کارآمد در آمریکای لاتین است.»

به نظر می‌رسد موضع‌گیری‌های بارگاس یوسای ادیب با بارگاس یوسای سیاستمدار، سر ناسازگاری دارد.

 در نهایت از میان سخنان مختلف او، نمی‌شود به پاسخ این سوالات رسید:

  • بالاخره ادبیات قرار است جان های “ناخرسند و عاصی” را خرسند و رام کند یا ناخرسند‌تر و عاصی‌تر؟
  •  به عبارت دیگر اساسا کارکرد ادبیات در تحولات روحی و اجتماعی چیست؟ آیا به ارائه‌ی راهکار منجر می‌شود یا درحد نمایاندن کژی‌ها و نابسامانی‌ها باقی می‌ماند؟
  • آیا بی‌اعتمادی به دنیای واقعی، که پدید آورنده شاهکار های ادبی هستند(مانند شاهکارهای ادبی روسیه و آمریکای لاتین که مثال زدید) ، باعث پیشرفت جوامع می شوند یا خیر؟
  • لازمه پیشرفت جوامع آمریکای لاتین ، پذیرش میانمایگی پیشنهادی دموکراسی ست یا کمال گرایی زاییده ی ایدئولوژی های سیاسی تحرک بخش مانند مارکسیسم؟
  • چرا مردم در آمریکای لاتین ، به جای گرایش به دموکراسی ، به افراد ضد دموکراسی همچون هوگو چاوز و فیدل کاسترو که از نظر شما فاسد و خشن هستند ، گرایش پیدا می کنند ؟

(ماریو بارگاس یوسا می گوید : چاوز کسی ست که من او را خودکامه منتخب می نامم . چون او می گوید : «دموکراسی چیزی نیست جز نقابی برای استثمار» وسرمشق دلخواهش نظام فاسد و خشن کاسترو است.)

دریافت پاسخ او در این زمینه ها ، نیازمند دریافت تصویری روشن از رابطه “سیاست با ادبیات” در اندیشه اوست .

درباره ی این رابطه ، در قسمت بعدی مقاله سخن خواهم گفت .

نکته‌ی پایانی که در این قسمت شایان توجه‌است اینکه یوسا ناخرسندی و عصیان ویژه‌ی اهالی ادبیات را‌، به ناخرسندی از بی‌عدالتی‌های تحمیلی جهان و «نارضایتی از نظام‌های سیاسی حاکم» محدودکرده‌است.

البته در نکته‌ای که بعد از این ذکر می‌شود، به «کشف نابسامانی‌های روحی بشر» توسط ادبیات نیز اشاره می‌کند اما آن کشف را، به منزله «اعتراض انسان به خود» قلمداد نمی‌کند؛

به‌علاوه باز هم راه حلی برای رفع آن کژی‌ها و نابسامانی‌های روحی، که همانا سرمنشا اصلی کژی‌ها و نابسامانی‌های اجتماعی‌ست، ارائه نمی‌دهد.

 

4. کشف پنهان‌ترین واقعیت‌های زندگی انسانی

“نوآوری‌های آفرینندگان ادبی بزرگ، چشم ما را به جنبه‌های ناشناخته وضعیت خودمان باز می‌کند.

وقتی می‌گوییم «بورخسی» این کلمه بلافاصله چیزی را برای ما تداعی می‌کند و آن، جداشدن ذهن ما از نظم عقلانی واقعیت و ورود به عالم غرایب است…

صفت «ارولی» که خویشاوند نزدیک اصطلاح «کافکایی« است، یادآور دلهره‌ای هولناک و احساس پوچی فوق العاده است. احساسی که دیکتاتوری‌های توتالیتر قرن بیستم… در جامعه پدید می‌آوردند…

پس غیر واقع‌ها و دروغ‌های ادبیات نیز محملی سودمند برای شناخت پنهان‌ترین واقعیت‌های انسانی هستند.

حقایقی که ادبیات آشکار می‌کند، همواره خوشایند نیست و گاه تصویری که ما در آینه شعر و رمان از خود می‌بینیم تصویر هیولایی‌ست.

خواندن درباره‌ی قساوت‌های آمیخته با روابط جنسی که مارکی دوساد با تخیل خود پرورده و نیز درباره‌ی خودآزاری‌ها و قربانی‌های هولناکی که در کتاب‌های نفرین‌شده‌ی ساخر-مازوخ و باتای می‌یابیم، ما را با آن چهره‌ی هیولاوار آشنا می‌کند…

از آن بدتر، کشف این واقعیت است که این خشونت و زیاده‌روی‌ها برای ما بیگانه نیست، بلکه بخشی نهفته از وجود انسان است…

و یادمان باشد آنچه نخستین بار به این پسغوله‌های ذهن انسان سرکشید و قدرت ویرانگر آن‌ها را کشف‌کرد علم نبود، بلکه این کشف از آن ادبیات بود… .»

در اینجا، گذشته از مساله‌ی نقد و بررسی این نظریه، دو سوال دیگر هم مطرح می‌شود:

مساله‌ی اول:

این کارکرد ادبیات چگونه می‌تواند به تمام جامعه سرایت‌کند؟

 به بیان دیگر، وقتی می‌گوییم کافکایی یا ارولی یا بورخسی، چند درصد از مردم جامعه معنای کلام ما را می‌فهمند؟ یا چگونه می‌توان این درصد را بالاتر برد؟

دوم اینکه آیا کشف معضلات و اعوجاجات روحی در آدمی توسط ادبیات، به ارائه‌ی راه حل نیز منجر می‌شود یا تنها دستاوردش ارائه‌ی روشن و باورپذیری از پوچی و وحشت‌زایی جهان و چهره‌ی هیولایی انسان است؟

در آخر، نویسنده بار دیگر نگرانی خود را از تقابل مدرنیته و سنت که ممکن است منجر به حذف کتاب و لطمه‌خوردن به ادبیات شود اظهار می‌کند و تاکید می‌کند که برای حفظ ادبیات، یا به عبارت دیگر برای دچارنشدن به کابوس «دنیای بدون ادبیات» باید «بیشتر بخوانیم».

 

 

(پایان قسمت اول)

 

فاطمه ایمانی 

31/ 1/ 1403

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *