چگونه جمله‌ای ساده روش زندگی‌ام را تغییر داد

وقتی به روزهای اول زندگی مشترک فکرمی‌کنم و یاد روزی می‌افتم که از نشستن مادرشوهرم روی صندلی جلو ناراحت بودم و در پمپ بنزین که برای رفتن به سرویس بهداشتی پیاده شد، زود پریدم و جایش نشستم، خنده‌ام می‌گیرد؛ خنده‌ای تلخ به طرز فکر کودکانه‌‌ی خودم.

مادر همسرم دلایل زیادی برای خوشش نیامدن از من داشت که از قضا بعضی‌هاش هم موجه بود، مثلا اینکه توجه پسر ته‌تغاری‌اش را زیادی جلب کرده‌بودم، یا اینکه از کارهای خانه فقط ظرفشویی را خوب بلد بودم؛

چون تمام عمر سرم در درس و کتاب بود از گردگیری و جمع وجور و جاروکشی و سایر هنرها بی‌بهره بودم.

نه بلد بودم رب و مربای خانگی درست‌کنم و نه شیرینی‌های عید را خودم بپزم. انصافن آشپزی‌ام هم تعریفی نداشت.

ماه‌های اول زندگی، گاهی گوش‌می‌ایستادم ببینم پشت سر من چه حرف‌هایی به پسرش می‌زند. پنجره‌ی آشپزخانه‌ی طبقه‌ی بالا به حیاط‌خلوت و آشپزخانه‌ی پایین راه داشت و صداهایی مبهم به گوش می‌رسید.

خیلی دقت می‌کردم ببینم چه می‌گویند و وقتی همسرم می‌آمد با لب و لوچه‌ی آویزان و حلقه‌اشکی در چشم می‌گفتم: «راضی نیستم پشت سر من با مامانت حرف بزنی.»

 او هم همیشه اطمینان می‌داد که اصلا چنین مساله‌ای نیست و مادرش هم عاشق من است به این دلیل که خودش آمده خواستگاری و مرا به عنوان عروس انتخاب کرده است.

هرچند شواهد و قرائن قطعی حاکی از این بود که دروغ می‌گوید و فقط می‌خواهد بین من و مادرش انس و الفت بیشتری برقرار کند؛ می‌گفت: «شما تنها زنای زندگی منین. باید با هم کنار بیایین.»

وقتی هم موفق نمی‌شد طبیعتن طرف مادرش را می‌گرفت با این استدلال که «زن زیاد پیدا میشه ولی مادر فقط یه دونه‌س.»

کم‌کم عادت گوش‌ایستادن از سرم افتاد چون به‌نظرم کار عاجزانه‌ای بود. در عوض سعی می‌کردم راهی برای بیان احساساتم بدون عصبانیت، نیش و کنایه یا توهین پیدا کنم؛ جملاتی ساده و روشن که هم منظورم را بفهمند و هم به آن اهمیت بدهند.

یکبار هم این جمله‌ی آندره ژید را به همسرم گفتم:

«بکوش اهمیت در نگاه تو باشد نه در چیزی که به آن می‌نگری!»

 به نظرش جالب بود، شاید به این دلیل که نوعی التماس به حساب می‌آمد اما در جواب فقط نگاهی و پوزخندی.

حاج‌خانوم استاد نپذیرفتن نظر دیگران و به‌کرسی‌نشاندن حرف خودش بود و برای این منظور روش‌های متعددی داشت.

او زنی زرنگ و کاری بود و انکار نمی‌کنم که «ضرورت سلیقه‌به‌خرج‌دادن در خانه‌داری» را از او آموختم، هرچند در دیگر کارها از جمله همسرداری سلیقه نداشت در حدی که پسرش گاهی می‌گفت «تو مثل مامانم نباش.»

خیلی طول‌کشید تا بفهمم مشکل دقیقن همینجاست. درست است که به زبان، رفتار مادر را نقد می‌کند اما در عمق ذهنش تنها مدل زن ایده‌آل، همان مادر است با تمام سلیطه‌بازی‌ها و سلیقه‌ها و بی‌سلیقگی‌هایش.

وقتی مادر نبود همه چیز روبه‌راه بود. بنابراین گمان می‌کردم اگر کمتر رفت و آمد کنیم مشکل حل می‌شود.

با خودم می‌گفتم مگر آدم چند بار زندگی می‌کند؟ زندگی عاشقانه با همسرم حق من است و کسی نمی‌تواند این حق را از من بگیرد، حتا اگرآن شخص مادرش باشد؛ غافل از اینکه خانه از پای‌بست ویران بود.

متاسفانه راه دست‌رسی به هرگونه مشاور هم به رویم بسته بود، پس سعی می‌کردم با دانش ناقصم  مشکلات را تحلیل‌کنم و به خیال خودم از آن‌ها درس بگیرم. سعی در تغییر رفتارم کاملا مشهود بود اما مشکلات به جای حل‌شدن فقط شکل‌عوض‌می‌کردند.

پس از سال‌ها جنگیدن، یک روز که یادم نیست کجا و کی، جمله‌ای به چشمم خورد. جمله‌ای که مثل آب یخ روی سرم ریخته‌شد وآتش درونم را خاموش کرد:

«برای نگه‌داشتن کسی که تفاوت تو را با بقیه نمی‌داند، تلاش نکن.»

جمله با من حرف زد:

«واقعا چرا داری تلاش می‌کنی؟ این همه سال بس نیست؟ هنوز نفهمیدی کسی که به چشم او متفاوت و تحسین‌برانگیز است، مادر است نه تو؟»

من در عمرم جمله‌های بسیاری شنیده و خوانده‌ام، جمله‌هایی تاثیرگذار و باشخصیت که آرام حرفشان را می‌زنند و رد می‌شوند؛ این جمله اما محترمانه نصیحتم نکرد. او مثل آدمی که از عمد تنه‌ی محکمی می‌زند و می‌گذرد، بی‌آنکه نیت عذرخواهی  داشته‌باشد مکث کوتاهی کرد و گفت:

«بیخودی زور نزن. اینجوری کسی محبوب نمیشه. اصن زندگی عاشقانه سیری چند؟ بریز دور این حرفا رو. معمولی زندگی کن مثل خیلی از آدمای دیگه.

تنها راه رسیدن به آرامش بیشتر همینه، مخصوصن حالا که مسئول آرامش دو نفری: خودت و دختر کوچکت.»

دست برداشتم. از تلاش برای اثبات خودم دست برداشتم و باور کردم نه عشق و احترام با زور به دست می‌آید و نه می‌توانی به کسی تکلیف‌کنی که «به من اعتمادکن» یا «برای من اهمیت قائل‌باش.»

مثل کسی بودم که با تمام توان، طنابی پوسیده را نگه‌داشته تا از پرتگاه نیفتد اما در یک لحظه می‌فهمد چنگ‌زدن به این طناب نجاتش نخواهد داد؛ رها می‌کند تا هرچه پیش آمدنی‌ست پیش بیاید.

 وقتی بزرگ‌آقا به شهرزاد ‌می‌گفت: «فکر کردی کی هستی که باید توی این دنیا به همه‌ی آرزوهات برسی؟» انگار می‌کردم روی سخنش با من است. اینطوری خودم را دلداری می‌دادم و سال‌ها به همین شیوه سپری ‌می‌شد.

***

این اواخر یک‌بار که پسر حاج‌خانوم دور از چشم او، داشت از پیشرفت خانه‌داری و آشپزی‌ام ابراز رضایت می‌کرد به کنایه گفتم:

«حالا خوشحالی که از یه شاعر و نویسنده‌ی خوب، یه آشپز و بافنده‌ی معمولی ساختی؟»

بدون اینکه ذره‌ای از تمرکزش در خوردن کیک خانگی کاسته‌شود گفت:

«آره دیگه. چی بود همه‌ش می‌خواستی یه گوشه غمبرک بزنی شعر بنویسی، شر و ور بنویسی؟ این خوبه (اشاره به کیک).»

سال‌ها بود با این طرز فکر کنار آمده‌بودم و از آشپزی و بافندگی هم لذت‌می‌بردم اما هیچ وقت سر این مساله به توافق نرسیدیم که بالاخره خانه محل سکونت وآرامش است یا میدان جنگ و جدال؟

یک شب که بالاخره یقین کردم بچه‌ها هم مثل خودم داشتن «آرامش» را به زیستن در میدان جنگ ترجیح می‌دهند و به آن شدیدا احتیاج دارند، تصمیم گرفتم «تلخی بی‌پایان» سال‌ها سکوت را با «پایانی تلخ» تاخت بزنم.

4 پاسخ به “چگونه جمله‌ای ساده روش زندگی‌ام را تغییر داد”

  1. ممنون فاطمه جانم که تجربه تونو به اشتراک گذاشتی، چقدر زندگی‌ها تکرار میشن و چقدر برخورد افراد با این اتفاق ها فرق می‌کنه. ما یاد گرفتیم سوختن و ساختن. الان که فکر می‌کنم، این سوختن‌ها باعث شد که زندگی نکنی. خوشحالم که تونستی خوب راهتو انتخاب کنی‌ عزیزم.

  2. مریم سادات گفت:

    سلام و درود
    چه عجیب که ما وقتی کاملا نا امید میشیم و پایان تلخ رو انتخاب میکنیم که دیگه کاملا با خودمون داریم بیگانه میشیم و ناگهان این پایان تلخ ما رو به خودمون برمیگردونه
    منم تا حد زیادی درک کردم چه ها در زندگی کشیده اید

    • فاطمه ایمانی گفت:

      سلام بر شما مریم عزیز!
      خیلی ممنونم به خاطر کامنت، از دیدنش خیلی خوشحال شدم.
      دقیقاً درسته، خیلی وقت‌ها می‌فهمیم که پایان‌های تلخ میتونن آغاز راه‌های تازه‌ای باشن.

      • فاطمه ایمانی گفت:

        سلام خانم موعودی نازنین!
        از لطفتون متشکرم. خیلی خوشحال شدم از دیدن اسمتون. 🌷

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *