به «تغییر» بسیار میاندیشم چون این روزها هم خودم بسیار جدیتر از گذشته در مسیر تغییر قدم گذاشتهام و هم در اغلب رسانهها سخن از «تغییر» میشنویم و به بهانههای مختلف دربارهاش به فکرکردن وادار میشویم.
دوست دارم برای هر کدام از این سوالها پاسخی مفصل و درخور بنویسم:
چرا تغییر مهم است؟
آیا هر تغییری خوب است؟
انواع تغییر چیست؟
و…
یکی از واقعیتهای ناامیدکننده این است که «تغییر درونی» به یکباره رخ نخواهد داد بلکه امری بسیار تدریجی و نامحسوس است.
«تونی گراس»، نویسندهی کودک، مجموعهداستانی چندجلدی به نام «فسقلیها» نوشته که در هر داستان، کودکی با یک عادت بد وجود دارد و قرار است روزی با یک اتفاق، آن عادت بد از سرش بیفتد.
اما نکتهی جالب اینجاست که در صفحهی پایانی اغلب این قصهها، برخلاف تصورمان، جملهای میبینیم که نشاندهندهی بازگشت کودک به عادت قبلی است. این رویکرد برایم بسیار جالب توجه و تاملبرانگیز بود. او به ما گوشزد می کند که نباید توقع داشته باشیم تنها با یک اتفاق، عملی که به عادت تبدیل شده، کاملا اصلاح شود.
تغییر جسمی یک کودک یا یک گیاه شاید بسیار راحت به چشم بیاید اما تغییر روحی، خصوصن در یک انسان بالغ، هم سختتر اتفاق میافتد و هم سختتر به چشم میآید و هرچه عمر او بیشتر شود این تغییر کندتر و نامحسوستر خواهدشد.
بنابراین پشت تغییرهای مهم و اساسی، نمیتواند فقط یک داستان وجود داشته باشد و اگر هم داستانی را به عنوان نقطهعطف بپذیریم، حتما ریشهای و پیشینهای داشتهاست که با دقت بیشتر میتوانیم آن را کشف کنیم.
همچنین یک داستان، میتواند سرآغاز یا تلنگری برای حرکت به سوی تغییر باشد.
چند نمونه از باورهای تغییریافتهی من:
1.
هر کی سیبیل داره، بابای منه
انگار همهی آدم ها از کودکی اینگونه فکر میکنند. این طرز فکر برای داشتن احساس امنیت و در امان ماندن از ترس و اضطراب در سالهای ابتدایی زندگی، بسیار هم لازم است اما با گذشت زمان و بالارفتن سن باید با این واقعیت روبهرو شویم که هر گردی گردو نیست و هر کس سبیل دارد، بابای ما نیست.
هر چند بعضیها هم ممکن است همیشه گرفتار چنین طرز فکری باقی بمانند؛ مثلا همیشه «کافر همه را به کیش خود پندارد». احتمالن این قاعده در مورد خصوصیات منفی بیشتر صادق است مثلا آدم دروغگو نمیتواند به آسانی صداقت دیگران را باور کند.
خوشبختانه امروزه به بچهها توصیه میشود که به هر خانمی نگویید «خاله» و به هر آقایی «عمو»؛ رسمی که در دوران کودکی ما به شدت رواج داشت و موجب اعتماد بیجا به افراد ناآشنا میشد.
تا بیست سالگی واقعن فکر میکردم هر مادربزرگ و ایضا هر مادرشوهری، شبیه مادربزرگ من است. مادر و پدر، بزرگ خانواده هستند و همیشه کوچکیهای احتمالی کوچکترها را میبخشند تا صلح و صفا در خانه پایدار باشد و همهی خانواده دور هم جمع.
اما چه شد که نظرم تغییرکرد؟
حادثهی ازدواج.
این حادثه، همانگونه که مرگ تدریجی برخی از رویاها را در پی دارد، به تولد باورهای تازهتر و پختهترشدن فرد کمک میکند.
ورود به خانوادهای متفاوت، خیلی از نقاط زندگیام را تغییر داد که یکی از مهمترین آن ها همینجا بود: «دیدن تفاوت آدمها».
خیلی زود فهمیدم نه همهی مادرها شبیه همند و نه همهی پدرها و نه همهی مادرشوهرها؛ اما خیلی طول کشید تا بتوانم این تفاوتها را هضم کنم.
در هر صورت نتیجهی این تغییر، بسیار خوب بود چون فهمیدم که باید آدمها را با همین تفاوتها پذیرفت و دوستداشت.
این مفهوم عمیق و مهم را فردریک بکمن در رمان «بریت ماری اینجا بود» به زیبایی بیان میکند.
آدمها با همهی تفاوتهایشان محترم و مفیدند و همهشان برای این جهان لازماند. فقط کافیست هر کس سر جای خودش قرار بگیرد. آن وقت خواهیم دید که همه چیز بهتر خواهدشد.
در صورتی که این اصل را نپذیریم مجبوریم با همهی جهان سر جنگ داشته باشیم و روی خوش نبینیم هرچند گاهی هم از جنگیدن ناگزیریم زیرا همیشه نمیتوان و نباید همرنگ جماعت شد.
2.
همیشه فرصت جبران هست
این یکی از آسیب زنندهترین باورهای من است. چون در کنار تنبلی و بیخیالی، بسیار معجون خطرناکی خواهدساخت.
از آن باورهایی است که گمان میکنم در نهاد من تعبیه شده و به این راحتیها دستبردار نیست زیرا بهرغم تلاشهای وافرم هنوز موفق نشدهام آن را از زمرهی باورهای خود بیرون بریزم یا لااقل تعدیلش کنم تا از میزان آسیبرسانیاش کاستهشود.
درستاست که تا زندهایم، فرصتهای زیادی در اختیار ما قرار داده شدهاست اما این به معنای «فرصت جبران» نیست. هر لحظهای که از دست میرود، رفته و دیگر بازگشتی یا جایگزینی نخواهد داشت.
3.
بزرگ میشی یادت میره
معمولا هر وقت زمینمیخوردیم و زخم و زیلی میشدیم یا از درد به خود میپیچیدیم و اشک میریختیم، بزرگترها این جملهی کلیدی را به زبان میآوردند که اوج خلاقیتشان در دلداری دادن را نشان میداد:
بزرگ میشی یادت میره.
این یکی هم از آن باورهای سمی است که از کودکی در ذهنمان حک شده بود و گمان میکردیم درست است.
خوشبختانه امروزه به لطف روانشناسی معلوم شده که اتفاقن همهی آسیبهای روحی به نوعی با حوادث کودکی ارتباط دارند.
تغییر این باور نیز به تدریج و با مطالعهی کتابهای روانشناسی اتفاق افتاد.
حالا دلم میخواهد کسی را که اولین بار چنین جملهای را اختراع کرده بیابم و به خدمتش برسم. هرچند احتمالن دیگر خودش ابریق رحمت را سر کشیدهاست.
4.
هر چه تعداد فرزند کمتر باشد تربیت آسانتر است
این قصه سر دراز دارد.
5.
عشق آتشین از محبت معتدل جذاب تر است
قرار نیست بین «عشق» و «محبت» تضادی قائل شویم و این دو را در مقابل هم قرار دهیم و سپس بگوییم یکی از دیگری بهتر است.
«عشق آتشین» هم نوعی از محبت است که گاهی اوقات به دلایلی، اوج میگیرد و چشمهای دیگر از هنرهای محبت را رو میکند.
«عشق» مثل موجی است که ناگهان برمیخیزد و چندی بعد فروکش میکند. در این برخاستن و نشستن موج، زیباییهایی هم هست که نباید تماشایشان را از دست داد. اما به هر حال خاصیت «عشق آتشین»، ناپایداری آن است. زبانزدی قدیمی هست که میگوید: «تب تند زود به عرق مینشیند».
باید عشق را تجربه کرد و از زیباییهایش بهره برد اما نباید توقع داشت که همواره در اوج باقی بماند و شکل عوض نکند.
محبت معتدل و پایدار، شکل صیقلیافتهی عشق است که میتوان به ماندگاریاش امید بست.
من هم مانند بسیاری از نوجوانان دیگر گمان میکردم عشق همواره باید در سوزانترین شکل ممکن باقی بماند تا گرمابخش زندگی باشد. اما با گذشت زمان فهمیدم که بهتر است شعلهی بلند آتش کمکم فروکش کند و به حدی از اعتدال برسد که بتوان کنارش نشست و از گرما و روشنیاش بهرهبرد بیآنکه زیانی برساند یا امنیت را تهدید کند
2 پاسخ به “فهرستی از باورهای تغییریافتهی من”
چقدر متنتونو دوست داشتم. موفق باشی عزیزم.
ممنونم خانم موعودی عزیز 🌷 خیلی خوشحالم که دوست داشتین.
لطف کردین.
اگر نکتهای برای اصلاحش دارین خوشحال میشم بشنوم.