در یک عصر سرد بارانی، گرسنه و پنچر از مدرسه به خانه برگشتم؛ گرما و سکوت خانه نوید آرامشی دلچسب را میداد. خوشبختانه اهالی خانه در چرت عصرانه به سر میبردند و کسی نبود که به رایحهی جورابها و ژولیدگی موهایم گیربدهد. تنها بشقاب غذا بود که با مهربانی از روی بخاری صدایم میزد. لباس فرم را درآورده و نیاورده، با ذوق و شوق به سویش شتافتم و درش را برداشتم. اشک در چشمانم حلقه زد و آهی از نهادم برخاست به این مضمون که: «خورشت آلواسفناج؟ آخه چرا مادر من؟ این چه کاری بود که با من کردی؟ چطور دلت اومد؟ آخه تو که هیچ وقت دلت نمیومد!»
چارهای نبود. باید یک جوری با آن کنار میآمدم و زودتر زیر پتو می خزیدم تا چرت کوتاه عصرانه را از دست ندهم.
برخلاف تصورم عطر و بوی خوبی داشت. مثلا میتوانستم چشمهایم را ببندم و تصور کنم این هم نوعی قرمهسبزی است، هرچند قرمهسبزی هم غذای مورد علاقهام نبود. یکی دوقاشقی خوردم و برخلاف تصورم بیش از قرمهسبزی دوستش داشتم، ملس بود و لعابدار و چرب و چیلیتر از قرمهسبزیهای معمولی از آب درآمده بود خلاصه خیلی مزه داد.
همین. همه مواجههی دلچسب من با آلواسفناج همین بود و همان یکبار هم بود. بعد از آن خاطرهی خاصی از او ندارم چون مادر معمولا غذا را طبق ذائقهی اهالی خانه انتخاب میکرد و هیچکدام ما از آلواسفناج استقبال نمیکردیم. نه کارتون ملوان زبل در علاقهی ما به اسفناج تاثیری گذاشته بود و نه افسانههایی که در آن زمان از خواص اسفناج میگفتند برایمان معنایی داشت.
با این وجود خاطرهی آن روز همیشه در ذهنم باقی ماند و باعث شد حس خوشایندی نسبت به این غذا داشته باشم؛ خصوصاً حالا که با گذشت سالها ذائقهام تغییر کردهاست و خورش کرفس و کنگر هم به لیست غذاهای دلبخواهم اضافه شدهاند.
مادر همیشه از خاطراتش درباره علاقهی آقاجون به انواع غذاهای سبزی دار تعریف میکرد و میگفت ماهم که بچه بودیم از این همه علاقهی آقاجون تعجب میکردیم اما سن و سالمان که بالاتر رفت به همهی آن غذاهای سنتی علاقمند شدیم. نمیدانم رابطهای بین بالارفتن سن و علاقمندی به غذاهای سنتی وجود دارد یا نه اما آنچه مسلم است اینکه ذائقهی آدمی تغییر میکند: نسبت به غذاها، نسبت به رنگها و لباسها، نسبت به آدمها، نسبت به حوادث روزگار و حتا نسبت به خودش، و این تغییر دلایل گوناگونی داردو یکی از دلایلش همین خاطرههاست؛ خاطرههایی که در ما حس خوشایند یا ناخوشایندی به جا گذاشتهاند و ریشهی بسیاری از تمایلات یا تنفرات ما شدهاند.
حکایت آن پادشاهی است که با لباس مبدل در جستجوی شادی، در به در دور کشور میگشت. از غذاهای قصر به شدت دلزده شده بود و راحتی تخت و بارگاه برایش ملالآور گشتهبود؛ تا اینکه به پیرمردی رسید که به نظر میآمد از همه شادتر است. تصمیم گرفت مدتی با او زندگی کند تا راز این شادی را بفهمد.
چند روزی به کار سخت در مزرعه مشغول شد و وقت غذا نان و کشک پیرمرد را خورد و شب در طویله روی کاهها خسبید، سپس اعتراف کرد که تازه لذت زندگی را چشیده و و راز شادی را دریافته است.
در پایان به جهت بالابردن تاثیرگذاری این متن اندرزگونه و (ایضا طولانیتر شدن آن) نصایحی از لقمان را به گوش جان مینیوشیم:
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند میدهم که کامروا شوی:
اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری،
دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی،
و سوم این که در بهترین کاخها و خانههای جهان زندگی کنی.
پسر لقمان گفت ای پدر! ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من میتوانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را میدهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیدهای احساس میکنی بهترین خوابگاه جهان است.
و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای میگیری و آن وقت بهترین خانههای جهان مال توست.
متن سربرگ خود را وارد کنید
برای تغییر این متن بر روی دکمه ویرایش کلیک کنید. لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است.