اولین ملاقات ما در اتاقی گرم و نیمهتاریک اتفاق افتاد. شب شده بود و من اصلا ذوقی برای دیدن او نداشتم.
اولین جملهای که به او گفتم این بود: «تو چقد زشتی». از لجم گفتم. بله دقیقا از لجم گفتم وگرنه من عادت ندارم به آدمهایی که به نظرم زشتند بگویم «تو چقدر زشتی»، آن هم در اولین دیدار.
هیچ صدایی از او در نیامد. حتا پلک هم نزد. خیره شدهبود به من. لابد الان شروع میکرد به سر و صدا کردن و حقش را میخواست.
هنوز درست نمیشناختمش. درست است که تا چند دقیقه پیش داشتم به خودش و پدرش و هفت جد و آبادش بد و بیراه میگفتم ولی این تازه اولین ملاقات ما بود. قبلا هرگز به طلبکارهایم بد و بیراه نگفته بودم. من آدم بددهنی نیستم. آن بد و بیراهها هم از سر کلافگی و خستگی بود وگرنه من اصلا عادت ندارم به آباء و اجداد کسی فحش بدهم، آن هم آدمی که هنوز درست نمیشناسمش. خیلی انتظار کشیده بودم و همین کلافهام کرده بود.
اولین بار بود که چشم تو چشم میشدیم و من طبیعتا مشغول براندازکردن چهرهاش شدم: صورت قرمز پفکردهی بیضی شکل افقی، با سوراخدماغ های گشاد و چقدر هم کثیف و اخمو. چرا انقدر عجیب بود؟
در دل گفتم: «اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟ چرا به این زودی؟ من که اجازه ندادم به این اتاق بیایی» ولی چیزی به زبان نیاوردم. ترسیدم اگر بیشتر از این سر به سرش بگذارم جیغ و داد راه بیندازد، آن وقت خر بیار و معرکه بار کن.
ترجیح دادم چشمهایم را ببندم. سعی کردم بخوابم ولی کمکم پچپچها شروع شد. همه میآمدند که او را از نزدیک ببینند، دربارهاش نظر بدهند و البته کمی هم حال مرا بپرسند.
صفا که آمد از او به خاطر بدعنقیهایم عذرخواهی کردم:
-ببخشید که انقد بداخلاق بودم. آخه من سختزام، خیلی اذیت شدم.
-تو؟ تو سختزایی؟ تو که نیم ساعت بیشتر درد نداشتی.
چشمانم از تعجب گرد شد.
-نیم ساعت؟ من از دیشب تا حالا دارم درد میکشم. بیشتر از بیست و چهار ساعته نخوابیدم.
-منظورم چاردرده.
-آها فقط اون حسابه؟
و در دلم ادامه دادم: از دیشب پدر منو درآوردین شماها.
***
هر سال دیماه که میشود بیش از دیگر ایام یاد آن ملاقات اول میافتم و میبینم که حالا این دخترک چشمتیلهای در نظرم زیباترین موجود جهان است.
آن روزها زبانبسته بود و بیآزار، خیلی هم مظلومانه گریه میکرد ولی از وقتی زبان بازکرده حسابی زبانباز شده و هیچ کس هم حریفش نیست.
پنج سال گذشته و هنوز هم حس میکنم به تلافی آن یک جملهی بیاحساسی که در اولین دیدار گفتم، به او بدهکارم؛ باید روزی چندبار قربانصدقهی صورت خوشگلش بروم و اعترافکنم که چقدر خواستنیست.
هر روز پیش از بیدار شدنش، از سکوت استفاده میکنم و نوشتههایم را سر و سامان میدهم چون وقتی بیدار شود کلی بازی و گردش و خوراکی و سرگرمی و غیره از من طلب دارد.
امروز صبحِ خیلی زود بیدار شد و گفت:
– مامان! الان دیروزه؟
– نه عزیزم، الان فرداس.
– پس بیا دست بذار روم.
خیالش راحت شد که امروز همان فردایی است که قرار بود آدمبرفی بسازیم و دوباره خوابید.
و این ماجراها ادامه دارد … .
6 پاسخ به “ملاقات با آخرین طلبکار”
سلام عزیزم.
خیلی جالب با بیانی شیرین و دلچسب
خدانگهدار دختر دوست داشتنی و شیرین زبون شما باشه
متشکرم خانم بانام نازنین، سلامت باشین 🌹
بامزه بود ملاقاتت
ممنون طاهره جان 🌹
ادامه دارد؟ کجاس ادامهاش. تا فردا بخونمش 🙂
منظورم ادامه داشتن ماجراهای من و این دخترهی چشمتیلهای بود 😉